به گزارش استناد نیوز و به نقل از ریحان نیوز، محمدباقر برزگر، رزمنده غواص دوران دفاع مقدس، تنها بازمانده از گروه هفتاد نفره غواصان استان آذربایجان غربی می باشد که به صورت دستبسته زنده به گور شدند. در گفتگویی با ما، او به تفصیل از لحظه به لحظه جنگ و شهادت غواصان مظلوم را روایت میکند.
وی اهل روستای گورجین قلعه در شهرستان ارومیه استان آذربایجان غربی میباشد. این روستا در فاصله هفتاد کیلومتری شمال ارومیه واقع شده است. روستای گورین قلعه دارای ۱۸۰ خانوار است و تاکنون ۵۲ شهید را به انقلاب اسلامی اختصاص داده است. خانوادههای سه شهید این روستا را در دل خود گرامی داشته است. علاوه بر این، او اولین شهید مدافع حرم این استان بوده و اهل همین روستا میباشد. محمدباقر برزگر در تاریخ دهم مرداد ماه سال ۱۳۵۰ متولد شده است.
در ادامه شهادت دستهجمعی غواصان مازندرانی را از زبان آقای برزگر میشنوید:
هشتم مهر ماه سال ۱۳۶۵ بود که با سه تن از همکلاسیهایم تصمیم گرفتیم به جبهه جنگ برویم، اما به دلیل سن کم، اجازه ورود به جبهه را نمیگرفتیم. بنابراین، ما مجبور به دستکاری شناسنامههای خود شدیم و دو سال به سن خود اضافه کردیم.
من متولد سال ۱۳۵۰ هستم و با دستکاری سن، سال تولد خود را به ۱۳۴۸ تغییر دادم و خودم را به عنوان یک پسر ۱۷ ساله معرفی کردم.
برای کسب رضایت والدین، به مادرم گفتم که میخواهم به اردو بروم و نامه را توسط مادرم امضا کردم. همچنین، استلامپ را از یک فروشگاه سوپرمارکت در سر کوچه تهیه کرده بودم و آمادهی اعزام بودم. در روز اعزام، به جای کیف مدرسه، ساک جبهه را برداشتم و همراه با شهید علی عدالتی و شهید رسول عبداللهی به سمت جبهه حرکت کردیم. اعزام ما در مهر ماه انجام شد و قرار بود به لشکر ۳۱ عاشورا در کرمانشاه ملحق شویم.
پس از یک هفته اقامت در کرمانشاه، من و شهید عبداللهی به پادگان شهید باکری در دزفول منتقل شدیم. به دلیل ریزنقش بودن، ما را از یکدیگر جدا کردند و به عنوان یک گروه ۲۵ نفره جمع شدیم. باید گفت که ما بسیار پر جنب و جوش و پرانرژی بودیم، زیر آفتاب سوزان توپ بازی میکردیم و همیشه برای دیگران مزاحمت ایجاد میکردیم.
اولین اعزام ما به گردان امام سجاد بود، زیرا گردان ولیعصر عج نیرو کم داشت و حدود ۲۵ نفر از گردان امام سجاد به گردان ولیعصر عج منتقل شدند، که من نیز جزو این گروه بودم.
در آن زمان، سردار ارجمندفر به عنوان جانشین قرارگاه حمزه سید الشهدا در شمال غرب ارومیه، معاون گردان ما بودند و ما به آقا مجید گوش میدادیم. با ۲۵ نفر سوار بر مینیبوس، به سد دز در خوزستان رفتیم. گفته شده بود که باید در اینجا دوره آموزشی شنا را طی کنیم. من از آب بسیار میترسیدم و حتی تا آن زمان بیش از نیم متر داخل آب نرفته بودم. این وضعیت باعث شوک و ترس زیادی برایم شده بود، به واقعیت از آب به اندازه بزرگی سد دز میترسیدم.
مربی ما آقا موسی نام داشت، او ترک زبان بود و اهل اردبیل بود. به او گفتم که از شنا میترسم. با همان لهجه ترکی، به من گفت: “به تو قول میدهم تا دو هفته دیگر یک شناگر ماهر خواهی شد. ناامید نشو و با گفتن بسم الله، کار یادگیری آغاز شد.” از آموزشهای ابتدایی گرفته تا زیر آب رفتن، در مدت ۱۵ روز، با کمک آقا موسی، توانستم به یک شناگر ماهر تبدیل شوم و بدون هیچ مشکلی از آب نجات یابم.
بعد آن حدود سه کیلومتر در شب در آب سد دز شنا می کردیم، همه میدانستیم که عملیات آبی در پیش است و بعد از آن ۱۰ روز مرخصی داشتیم، تمام که شد دوباره به پادگان شهید باکری دزفول بازگشتیم، اجازه پیاده شدن به ما ندادند، به ۴۵ کیلومتری اهواز در روستایی قجریه ، موقعیت شهید اجاقلو رفتیم و چادر زدیم.
کنار رود کارون، رودی که آبش پنچ الی هفت متری عمق داشت، روز چهارم بعد از اسکان، فرمانده گردان حاج محمدتقی اوصانلو با همه نیروها صحبت کرده بود و گفت که ایران تحریم است و حتی لباس غواصی هم به ایران نمیدهند و باید مواظب لباسهایتان باشید. سه روز طول کشید تا پوشیدن لباس غواصی را یاد گرفتیم، چون جثه من ضعیف تر بود خیلی راحت تر لباس را میپوشیدم.
اول آموزش توسط برادران ارتشی تحقیر می شدیم و به ما می گفتند اینها نمیتوانند غواصی یاد بگیرند، اما بعد از ۴۵ روز کارشناسان ارتش نیروی دریایی آمدند، تعجب کرده بودند که ما چگونه غواصی را یاد گرفتیم، البته تعدادی از نیروهای ضعیف در غواصی داشتیم که حذف شده بودند و به گروهان ساحلشکن فرستاده شدند
مشکل دیده شدن شناگران داخل لباس غواصی از زیر آب و بازتاب نور از آن وجود داشت. حاج آقا کلامی زنجانی، شاعر و خیاط گردان ما با یک چرخ خیاطی، این مشکل را حل کردند و برای شناگران لباسهای ما کاور درست کردند تا نور را پخش نکند.
سپس نوبت به مانور عملیات رسید و در این بخش، نیروها باید موفق میشدند. باید اشاره کنم که هر جا که عملیاتهای سختی وجود داشت، به بچههای لشکر ۳۱ عاشورا واگذار میشد، که از بهترینها بودند. در این مانور، باید حدود ۱۱ کیلومتر مسیر آبی را طی کردیم و با موفقیت به پایان رساندیم.
در یک روز از ماه دی، چند کامیون به ما رسیدند، از جمله یک تریلی یخچالدار که الان برای حمل گوشتهای کشتارگاه استفاده میشود. همه غواصان درون کانکس یخچالی قرار گرفته بودند و دربها بسته شده بود. سپس حرکت به سمت یک نقطه نامعلوم آغاز شد. بعد از حدود یک ساعت و نیم درون کانتینر، همه ما خیس شده بودیم تا اینکه به یک نخلستان تاریک رسیدیم که درختان آن سر نداشتند و از آنها فقط تنههای بیش نمانده بود.
نزدیکی های اروند که شدیم سنگرهایی وجود داشت که داخلشان رفتیم و ماندیم، فردایش ساعت ۸ونیم شب بود که به ما گفتند لباسهایتان را عوض کنید چون امروز روز عملیات است.
با بچهها درد و دل میکردیم و دعای توسل میخواندیم و حلالیت می گرفتیم.
ساعت حدود ۱۰شب بود که برای ورود به آب اروند حرکت کرده بودیم، میدیدیم که گروهی دیگر از جلوی ما رد میشدند و وارد آب میشدند. از دو گردان فقط گروهان ما وارد آب شده بودند ، گروهان و دسته یک بودیم و طنابی داشتیم که گیره داشت تا اگر کسی شهید میشد مفقود نشود تا نفوذی ها وارد ستون ما نشوند.
هنوز وارد ۵۰۰ متری نشده بودیم که از داخل آب صدای گلوله از شنودگردها شنیده ميشد، با توجه به دستورات که هیچ وقت سرتان را از آب بیرون نیاورید، دریافته بودیم که وضعیت غیرعادی است.
بعد از طی کردن مسیر متوجه شدیم طناب شل و سفت میشود، سرم را که بیرون آورده بودم دیدم که گفتند ای وای کربلای امام حسین (ع) اینجاست چون دشمن توپ و خمپاره با هر سلاحی که داشتند چه سنگین و چه سبک بر سرمان آوار کرده بودند.
طناب از دو سه طرف قطع میشد، ۷۰ نفر بودیم اما فقط ۶ نفر زنده از مانده بودیم و باید ادامه میدادیم ، آنقدر میرفتیم تا به جزیره امالرصاص می رسیدیم، دشمن تیربار داشت و مجبور بودیم درگیر شویم و تیربار را خاموش کرده و وارد جزیره شویم.
در جزیره یک بیسیم عراقی پیدا کرده بودیم با بچه هایی که عقب گروهان بودند ارتباط میگرفتیم و آنها میگفتند که عملیات لو رفته و باید برگردید، موقع بازگشت دیده بودم روی آب کلا جنازه های شهداست جنازههایی که مثل گهواره روی آب تکان میخوردند، یکی دست نداشت، یکی پا نداشت، یکی نصف شده بود، میگفتند که اینها غواصان چندین لشکر هستند که از جمله آنها لشکر ۲۵ کربلا بود که تعدادی شهید و عدهای اسیر شده بودند.
میگفتند طبق قانون نباید اسیر را بکشید و یا اذیت کنید، اما دشمن ظالم با کندن مکانی ۱۷۵ رزمنده غواص را با دستان بسته اسیر و زنده به گور کرده بود.
بعد از دیدن این صحنه دلخراش که هرگز از جلوی چشمانم دور و تکراری نمیشود برخلاف جهت آب برگشتیم که خیلی سخت بود و مجبور شدیم وزنههای ۱۰ کیلویی که در کمرمان بود را باز کنیم تا سبک برگردیم.
خمپارههای آتشزای عراقیها تمامی نداشت و نیزار کنار اروند پر از آتش بود، ما هم جای خودمان را اشتباهی رفته بودیم، به نیروهای لشکر ثارالله حاج قاسم سلیمانی رسیدیم و بعد از منطقه خارج شدیم. حدودساعت ۷صبح از منطقه عملیاتی کربلای چهار خارج شدیم. به موقعیت شهید اجاقلو برگشتیم، اما هیچ کدام یک از بچهها روحیه قبلی را نداشتیم، چون همرزمانی زیادی را از دست داده بودیم.
چهار روز بعد آموزش دیگری شروع شد، خوشبختانه آموزش عملیات کربلای پنچ را با موفقیت پشت سر گذاشته بودیم.
هفدهم دی ماه بود که با مینی بوس به منطقه شلمچه رفتیم، ۱۸دی ماه همه غواصان را توجیه کرده بودند که با توجه نقشه ها و عکس های هوایی که رویت شد ، باز سخت ترین نقطه عملیات لشکر ۳۱عاشورا گردان ولیعصر(عج) بود.
نوزدهم دی ماه ساعت یک ربع به ۱۱ شب بود که وارد آب شلمچه شده بودیم، در آن زمان چهار گروهان بودیم یک گروهان کلا زمین گیر شده بودند و یک گروهان قتل عام شدند، گروهان دیگری نصفه مانده بود تنها گروهانی که از لشکر عاشورا معبر را باز میکرد گروهان ما بود گردان حضرت ولی عصر یعنی ما بودیم.
وقتی وارد کانال عراقیها شده بودیم تنها ۱۳ نفر از ۷۵نفر باقی مانده بودیم و بقیه داخل آب شهید شده بودند، پنج نفر اهل آذربایجان غربی بودند، آنقدر هوا سرد بود که نمیتوانستیم خشاب ها را در بیاوریم، وارد کانال عراقیها یک سنگر تیربار بدون تیربارچی وجود داشت خشابهای خالی را با تیر عراقیها پر کرده و به سمتشان شلیک میکردیم.
بعد از دو ساعت و نیم نیروهای پشتیبانی رسیدند، وظیفه ما این بود که فقط خط را بشکنیم اما بعد ورود با نیروهای پشتیبانی دوباره هماهنگ شدیم تا سه راهی رفتیم اما چون واقعا خسته بودیم و ۴۸ ساعت سرپا، گفته بودند سنگرهای عراقی را پاکسازی کنید.
یک ترکش خمپاره به دوستم شهید رسول عبداللهی برخورد کرد، من و رسول هفت متر فاصله داشتیم،در دم شهید شد .. یک بنده خدایی هم مجروح شده بود نمیشناختمش اما آنجا همه با هم برادر بودیم هیچ فرقی هم نداشت که از کجا آمده بودیم و چرا برای یک هدف میجنگیدیم.
خون از گلویش شبیه آب فواره میکرد دستم را روی گلویش گذاشتم هیچ نگفت تا اینکه او را به بیمارستان صحرایی رساندیم اما دقیقا جلوی بیمارستان تمام کرده بود.
خواستم برگردم اما همان جا اشتباهی سوار یک قایق دیگر شدم گردانم را گم کردم، یکی گفت از کدام لشکری نباید جواب میدادم گفت ترکی گفتم بله، خیلی معطل ماندم تا کسی را پیدا کنم غریبم اینها همه فارس هستند بعد از یک ساعت دیگری آمد گفت گردان فلانی ، میدانم بیا با هم برویم میخواستم پشت ماشین سوار شوم گفت بیا جلو، با همین لباس غواصی که کلا خاکی بود سوار شدم و تا موقعیت شهید اجاقلو رسیدیم.
به گردان ولی عصر که رسیدم، در عملیات کربلای پنج دو بار شرکت کرده بودم ، بار آخر۲۴دی ماه بود، حضور داشتم، سوار نفربر شدیم گفتند پل تدارکاتی عراق باید تخریب شود و عراقیها آنطرف پل هستند، وظیفه ما محافظت و پشتیبانی از تخریبچیها بود نیم ساعت درگیر شدیم بعد گفتند یا علی فقط فرار کنید اگر بمانید عراقیها ما را میکشند اگر هم نکشند بتنهایی که از پل جدا میشود ما را میکشد، ۱۰دقیقه دویدیم هر کسی پشت نخلی قایم میشد پل منفجر شد و جهنم واقعی معنا شد.
مدتی گذشت برخی شهید شدند از آن همه غواص فقط بنده تنها بازمانده ستون هفتاد نفره غواصان در ارومیه هستم، بارها آرزوی شهادت کردم اما قسمت نشد، فقط ۱۵ سال داشتم اما همه چیز را بهخوبی بیاد دارم، روای شهدا شدهام تا همیشه زنده بمانند، بارها گفتم که اصلا طاقت دیدن یا شنیدن گریه خانواده شهدای غواص را ندارم، بعضی دوستان میگفتند با سن پایین نمیترسیدی؟ و من گفتم ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمیرقصیدیم.